فسلفه انقلاب اسلامی و امپریالیسم جهانی معاصر(قسمت اول)
فسلفه انقلاب اسلامی و امپریالیسم جهانی معاصر(قسمت اول)
نويسنده:سید مجتبی هاشمی
«واژه انقلاب و انقلاب اسلامی»
انقلاب واژه عربی مصدر باب انفعال و از ریشه قلب و معنای تحول پذیری و قلب ماهیت و زیر و رو شدن چیزی است چنانچه راغب اصفهانی می گوید. قلب کرد چیزی را یعنی دگرگونش کرد و آن را را به روی دیگر نمود و قلب کرد انسان را یعنی او را از طریقه اش برگرداند و انقلاب یعنی برگرداندن است (المفردات راغب ص 38) این منظور در لسان العرب نیز معنای قریب به گفته راغب را آورده است (لسان العرب جلد اوّل) کلمه مترادف آن در فرهنگ سیاسی عَرَب ثوره در زبان عربی رولوشن یا رولوسیون می باشد که با اندکی دقت روشن می شود هیچ از دو کلمه اخیر معنای پرجاذبه و عمیق انقلاب را در فرهنگ سیاسی اسلام نمی دهد چرا که ثوره از ریشه عربی ثار و به معنای خونریزی و انتقام جوئی و یا به معنای هیجان و طغیان احساسات و اعلام خشم و غضب است. و کلمه رولوشن نیز از ریشه فرهنگی آن یعنی (Revolution) و به معنای جهش چرخشی و دورانی شیء برای قرار گرفتن در وضع اولیه خود می باشد که این واژه اصلاً برای حرکت شیء در یک مسیر مدور مانند حرکت اقمار به دور کرات آسمانی به کار می رود چنان که حرکت مریخ به دور خورشید را با عنوان (Ia Revolution Mars) ذکر می کنند. در فرهنگ اسلامی انقلاب یک دگرگونی و حرکت بزرگ اجتماعی برای جلواندازی جامعه بطنی الحرکه یا راکد و متوقف و نزدیک کردن آن به مدینه فاضله و جامعه ایده آل. آل مهدوی در کلیت تاریخ می باشد به همین دلیل انقلاب اسلامی به معنای خودیابی جمعی و درک موقعیت زمانی و تاریخی خود و جامعه خویش و حرکت به سوی آینده ایی درخشان و تحقق عینی بخشیدن به فلسفه انتظار است همان فلسفه ای که همه بشریت در برخورد با حوادث و مصائب اجتماعی به ویژه در عصر پرتلاطم و اضطراب آلودگی که در آن زندگی می کنیم خواهان تحقق بخشیدن به آن بوده و می باشند. یعنی همان ایده آل و فلسفه ایی که همه ادیان و مذاهب آسمانی از آیین حنیف ابراهیمی گرفته تا بشارت عهدین و پیش گوئیهای بودا و هندوئیسم به دنبال آن بوده و آرزوی ایجاد یا وقوع آن را برای پیروان خویش بیان می نمودند. و بالاخره آن فلسفه و ایده آل که در اندیشه افلاطون بنام مدینه فاضله خوانده شده و توماس هور آن را کشوری بنام اوتوپیا و فرانسیس بیکن آن را آتلانیتس نو و توماس کامپانلا آن را شهر خورشید و خمیز هارنیگتون آن را نامیده است. لذا انقلاب در فرهنگ اسلامی فراهم ساز زمینه تحقق ایده آل بزرگ تاریخ بشریت که برخواسته از فطرت های بیدار انسانی است. یعنی ایجاد جامعه صالحه و مدینه فاضله الهی می باشد به طوری که در آن اثر و خبری از ظلم و جور نباشد تا همگان در مسیر فلاح و رستگاری به نظاره وعده های حق بپردازند آنچنان که خداوند وعده تحقق آنرا به بندگان صالح خود داده است.«مفهوم انقلاب در نظر فلاسفه سیاسی و جامعه شناسی»
انقلاب چیست و ساختار و عملکرد آن چگونه است؟ و اصولاً با چه مکانیسمی ظاهر می شود و چه تفاوتی با شورش عمومی و مبارزات مسلحانه و خشونت آمیز و کودتا و رفورم دارد؟ راههای ایجاد یا بروز زمینه های ذهنی و عینی آن و عوامل بازدارنده یا شتاب دهنده آن کدام است؟ اهداف قریب و بعید انقلاب و میزان و نحوه تأثیر و تأثر آن در رابطه با شرایط گذشته و حال چه تغییری در روند رشد و انحطاط آن دارد و نقش انقلاب در حرکت تکاملی تاریخ بشر و روند و جهت آن چگونه است؟ آنچه در اینجا قابل طرح و وافی به مقصود است ارائه تعریفی مختصر از فلاسفه سیاسی معاصر از انقلاب یا به مفهوم عام آن تحول اجتماعی و سپس مقایسه با تفسیری که برمبنای برداشت اسلامی از آن می شود، می باشد. به طور کلی انقلاب در جامعه شناسی به عنوان جلوه و نمودی از تغییر نظام جامعه و تحت عنوان تحول اجتماعی مطرح است به خلاف نظر جامعه شناسان قدیم که فرهنگ و نهادها و نظامات اجتماعی را کاملاً استاتیک و تغییرناپذیر می دانسته اند امروزه تحول اجتماعی و مفهوم اخص آن یعنی انقلاب در جامعه شناسی جدید به عنوان یک نهاد و انیستیتولسیون مستقل با موضوعی مجزا تلقی می شود. اگرچه فلاسفه یونان ظاهراً اولین کسانی بوده اند که پیرامون تحولات اجتماعی و تغییر نهادهای جامعه سخن گفته اند و جمعی از آنان نیز به تحول پذیری نظام اجتماعی اعتقادی اکید داشته اند و لیکن اغلب تحولات اجتماعی را رجعت پذیر و چرخشی می خواندند. چنان که فلاسفه رواقی و افلاطون و پولیبیوس و تولسیدید و خود ارسطو با استناد به اصل تکرارپذیری تاریخ اعتقاد داشته اند هر اجتماعی پس از طی کردن چند مرحله تحول یا انقلاب در نهایت به نقطه و مرحله اولیه برمی گردد و دوباره این سیر تاریخی تا وصول به مرحله اولیه تکرار می شود و گروهی از آنان چون فلاسفه ابیقوری و لوکریتوس رومی اگرچه تحولات اجتماعی را دارای روندی تصاعدی می دانسته ولیکن درحد و مرحله خاصی آن را پایان یافته تلقی می کردند که پس از آن مرحله نهائی، جامعه به رکود و توقف مطلق می رسد. در قرون وسطی- که جوامع اروپائی تحت حاکمیت مطلق العنان کلیسا قرار داشته نیز اعتقاد به تحول و انقلاب اجتماعی آن هم به دست انسان ها خلاف بینش مذهبی مسیحیت مبتنی بر نفی اختیار و دخالت آدمی در تعیین سرنوشت تلقی می شده است، امّا به دنبال رنسانس و تحولات متوالی فرهنگ اروپا در قرون جدید اندیشه های جامعه شناسی نیز تحولی بزرگ پیدا کرد به ویژه بعد از انقلاب کبیر فرانسه در اواخر قرن هیجدهم که حاکمیت سیاسی و مذهبی کلیسا را بشدت تضعیف کرد عقاید جامعه شناسان درست در جهت مخالف بینش و آموزش های کلیسائی به حرکت درآمد و افرادی چون فرانسیس بیکن و تورگو و کندروسه تحول اجتماع را اصولاً لازمه طبیعی و همیشگی حیات اجتماعی خوانده و بر دخالت اراده انسان ها در ایجاد تحولات اجتماعی به عنوان عامل اصلی تأکید فروانی نمودند. به ويژه کندروسه قدرت بشر و جامعه را در ایجاد و پذیرش تحولات اجتماعی بی حد و مرز و مطلق می خوانده است. ظاهراً ادموندبرک فیلسوف انگلیسی اولین کسی بود که پس از انقلاب کبیر فرانسه بحث فلسفی و تئوریک پیرامون پدیده انقلاب اجتماعی را وارد مباحث فلسفه سیاسی نمود و اولین تئوری را بر مبنای آرمان های انقلاب کبیر فرانسه بیان نمود. سقوط نظام سیاسی جامعه اولین گام در موفقیت یک انقلاب و گذر از مرحله برزخی براندازی به مرحله سازندگی می باشد. «انقلاب در روند خود باید پنج مرحله را طی کند تا انقلابی کاملاً پیروز تلقی شود مرحله براندازی- انتقال قدرت، تصفیه، سازندگی و تحقق آرمان های انقلاب» لذا به لحاظ حساسیت این مرحله گروهی چون ارسطو و ماکیاولی و جان لاک انگلیسی به طور کلی انقلاب را یک پدیده سیاسی و هدف آن را براندازی نظام گذشته و انتقال قدرت از نظام مغلوب گذشته به حاکمان منتخب مردم دانسته بدین دلیل که بدون تحول سیاسی و انتقال قدرت هیچ انقلابی موجودیت واقعی پیدا نمی کند اما در مقابل این نظریه جمعی چون ادواردپتی و امیل دورکیهم انقلاب را بیش از مرحله انتقال قدرت سیاسی به طور کلی یک پدیده گسترده اجتماعی محض خوانده که در اثر قصور امکانات اجتماعی در تأمین نیازهای مردم ظاهر می شود لذا تا رفع کلیه نواقص و کمبودها انقلاب ادامه خواهد داشت. انقلاب و تحول اجتماعی در اندیشه هربرت اسپنسر فیلسوف انگلیسی بیش از همه مورد بحث و نقد قرار گرفته است وی با اعتقاد به تکاملی بودن هر نوع تحول اجتماعی عقاید فلسفی و جامعه شناسی خود را براساس علوم طبیعی به ویژه زیست شناسی استوار ساخته و با تأکید بر شباهت کامل بین جوامع انسانی و جوامع حیوانی اصولاً همه تحولات در عالم جانداران را از نوع واحد و دائم التزاید و تکاملی خوانده است که گاهی این تحولات به صورت جهش وار و انقلابی جامعه و نوع را به سوی کمال برتر پیش می برد. افکار اسپنسر بر فلاسفه سیاسی بعد از وی تأثیر به سزایی نهاد که در این میان کارل مارکس بیش از همه تئوری تکامل اجتماعی اپسنسر استفاده برده است. کارل مارکس فیلسوف آلمانی قرن نوزده که مکتب التقاطی مارکسیم را از سوسیالیسم تخیّلی سیموندی و دیالکتیک هگل و نظریه ارزشی ریکاردو و ماتریالسم فوئر باخ و تنازع بقای مالتوس و عقاید داروین والسپنسر فراهم آورده به طور کلی در تحلیل کلیه حوادث تاریخی یا بینش طبقاتی و اقتصادی وارد می شود لذا انقلاب را هم معلول تضاد طبقاتی و مبارزه نیروهای تولیدی جامعه در مرحله خاصی از رشد تکاملی خود با حاکمیت مناسبات تولیدی موجود می داند. بدین صورت انقلاب در نظر گاه ماکسیم همواره ماهیت طبقاتی و مادی داشته و هدف نهائی آن وصول به نظام تولیدی جدیدتر مشیت جبری دیالکتیک تاریخ می باشد. ظاهراً بر مبنای همین نظریه آنتونی والاس آمریکائی به جای واژه انقلاب مناسب می داند اصولاً کلمه تجدید حیات «رنسانس» بکار برده شود تا بیان کند هر انقلابی پی ریز یک تحول فرهنگی نوین است. (تحول انقلاب چالرز جانسون ص 32) در فرضیه دیگری از تالکوت پارسوتر و رابرت مرتون انقلاب پدیده ایی است حامل احساس بیگانگی و فقدان انس و الفت روحی نسبت به نظام زندگی اجتماعی در وقتی که این احساس در سطح عموم گسترش یافته باشد.«انقلاب در فلسفه تاریخ با برداشت اسلامی»
تا نگردد حال قومی زیر و رو کی بتابد فیض حق ناگه بر اوهمان گونه که جهان جامد و جاندار جهانی متغیر و متحول پذیر بوده و تمامی تحولات آن نیز محکوم نظام علل و اسباب می باشد. جامعه انسانی هم به عنوان یک واحد ذی شعور طبیعی محکوم قانون تحول پذیری و نظام متقن علیّت است با این تفاوت که اجتماع بشری علاوه بر سنت های طبیعی و فطرتهای فردی افرادش دارای هویت مستقل و فطرت جمعی و سنن خاص خود می باشد چنان که گفته شد از طرف دیگر همه می دانیم که انسان در طرح آفرینش آزاد و اندیشمند آفریده شده و بالفطره موجودی متفکر و مختار است اگرچه عواملی چون جهل و تقلید و ظلم و استبداد و فساد و شهوات مانع بروز طبیعی اندیشه و اراده مختار و بطور کلی فطرت انسانی می شود ولی هرگز نمی تواند اصل اندیشمندی و اراده مندی را از جوهر انسانی سلب کند. می توان جمعی از مردم یک اجتماع را در برهه ایی خاص از زمان با سیاست زر و زور و تزویر از تفکر آزاد و اراده مختار محروم ساخت ولی تمامی یک جامعه را آن هم برای همیشه نمی توان در این محرومیت تلخ و ضد فطرت نگه داشت. در هر انقلاب راستین اجتماعی که برانگیزنده فطرتهای الهی است اراده انسانی در جنب اراده خداوند قرار می گیرد و جهت تاریخ را به سوی آینده مشخص می نماید. اراده انسانی تقدیری از تقدیرات الهی (سنت های الهی) را انتخاب یا فراهم می سازد پس متناسب با هر تقدیری که با اندیشه اراده مختار خود گزینش شده فضا و اراده الهی بر آن جاری می شود و بدین گونه یک مرحله جامعه را طی یک حرکت شتاب آلود به سوی مدینه فاضله موعود نزدیکتر می سازد. «خدا اوضاع و احوال قومی را متحول نمی کند مگر آن که ابتدا خود انقلابی در اندیشه ها و اراده های خویش ایجاد کنند» «اگر شما خدا را ابتدا یاری کنید خدا هم شما را یاری خواهد کرد و گام های انقلابی شما را در مسیر مشیت الهی استحکام می بخشد.»
«تحقیق کوتاهی پیرامون واژه امپریالیسم»
کلمه امپریالیسم از ریشه لاتینی (Imperium) و به معنای فارسی امپراطوری می باشد. امپراطوری در اصل از لحاظ سیاسی در مقابل دولت قرار دارد، اگر دولت حاکمیت و مدیریت یک سازمان سیاسی بر یک کشور و ملت باشد امپراطوری (امپریالیسم) عبارت از حاکمیت یک سازمان واحد حکومتی بر چند کشور و ملت می باشد. به همین جهت این کلمه ابتداء به سلاطین دوم اطلاق شد که ممالک و ملل مختلفی را تحت سلطه و حاکمیت مستقیم یا غیرمستقیم دولت مرکزی خود داشته اند بدین معنا حکومت ایران عهد هخامنشیان نیز امپراطوری ایران نام می گیرد و با حاکمیت وسیع اسلام در قرون وسطی از غرب آسیا تا شرق اروپا را امپراطوری اسلامی و توسعه حکومت عثمانی ها از حجاز تا شبه جزیره بالکان و شمال آفریقا را امپراطوری عثمانی می گویند. در قرون وسطی واژه امپریالیسم به جناح کسانی اطلاق می شد که خواهان حفظ حدود حاکمیت و اختیارات سیاسی امپراطوران رُم بوده و در مقابل پایالیسم یا جناح طرفدار حاکمیت مطلق پاپها قرار داشتند و در قرون جدید یا اوایل قرون معاصر این واژه. درمورد طرفداران توسعه طلبی نژاد ژرمن در آلمان و حامیان سلطه انگلیس و فرانسه در قرن هفدهم به کار رفت چنان که ملکه ویکتوریا خود را امپراتریس هندوستان می خواند و حامیان ناپلئون نیز خود را امپریالیست می نامیدند به همین جهت امپریالیسم به تدریج در عرف سیاسی به عنوان یک جناج یا جبهه سلطه گر و توسعه طلب تلقی شد بطوری که امروزه می توان آن را چنین تعریف کرد. امپریالیسم یعنی سلطه جابرانه و بلامنازع ابرقدرتی، نظامی و اقتصادی بر ممالک و ملل ضعیف و مستضعف. امپریالیسم متناسب با نهادهای متعدد اجتماعی یا حکومتی اشکال مختلفی پیدا می کند از جمله آن امپریالیسم سیاسی چون حاکمیت و تسلط سیاسی امپریالیسم آمریکا بر ممالک و حکومت های دیگر و امپریالیسم اقتصادی چون اتحادیه های بین المللی از قبیل کومکون و بازار مشترک و ممالک مشترک المنافع و امپریالیسم نظامی چون اتحادیه های نظامی از قبیل ناتو وورشو و سیتوولسنتو و امپریالیسم مذهبی چون حاکمیت مذهبی کلیسای کاتولیک و بالاخره امپریالیسم فرهنگی چون حاکمیت و غلبه و محوریت فرهنگ غرب برای مالک عقب نگهداشته شده جهان که از آن به عنوان وسترنیزاسیون یعنی غرب زدگی و غرب سازی همه چیز یاد می کنند در فلسفه سیاسی گاهی امپریالیسم را رادف کلینالیسم می خوانند که این کلمه از ریشه لاتینی colonia و از ریشه یونانی colo به معنای هجرت کردن و سکنی گزیدن می باشد. در گذشته ی دور اقدام مختلف به دلایل جغرافیائی یا اقتصادی گاهی از منطقه زندگی خود به سرزمین های مستعد دیگر نقل مکان می کرده و جهت سکنی و ادامه حیات به آباد کردن و آماده سازی منطقه جدید زندگی می پرداختند و این عمل آنها را از استعمارگری یا کلینزاسیون می گفتند همان طور که معنای لغوی خود استعمار در زبان عربی به معنای آباد و عمران کردن است. اما از آنجا که واژه های بی دفاع همچون بقیه ارزشها و هنجارهای عالی انسانی چون آزادی و برادری و عدالت و حقوق بشر و غیره از تعدی ستمگران مصون نمانده و معانی آنها قلب و دگرگون و مورد سوء استفاده قرار گرفته است واژه مقدس استعمار و معادل آن «کلنیزاسیون» همه از این تجاوز بر کنار نمانده و توجیهی بدست متجاوزان داد تا به بهانه هجرت و سکونت و تغییر محل جغرافیایی و بالاخره آبادگری وارد مناطق و ممالک دیگر شوند ولی دست به یغماگری و غارت ثروت ها و نوامیس مردم بزنند لذا کلمه استعمار از آن زمان معنای لغوی خود را از دست داده و به صورت یک منقول سیاسی درآمده و هرکجا نام آن شنیده می شود به دنبال خود خاطراتی بس تلخ و وحشتناک از جنایات گروهی و ممالکی تجاوزگر و خون آشام را به ذهن انسان متبادر می سازد و لذا همان طور که عملاً در قاموس امپریالیسم آزادی به معنای اسارت و حقوق بشر به معنای منافع ملی می باشد استعمار هم امروزه در معنای ضد خودش یعنی خراب گری و نابود ساختن استفاده می شود. به هرحال استعمار یا امپریالیسم در واقع همان جبهه و جریان باطل در امتداد تاریخ است که اندیشه سیاسی در هر عصری نام و عنوان خاصی به آن می دهد، باطل با ابعاد متنوع خود از کفر و شرک و نفاق و ظلم و فساد در واقع ظهور و عینیتِ خوی و خصلت حیوانی وبه سعی فرد یا جمعی در مقام فکر و عمل است. بعد فکری باطل همان فلسفه ها و اندیشه های فطرت ستیز و سفسطه آمیز و اغواگر و شکل عملی آن را تجاوز و خون آشامی و جنگ و درندگی مشخص می کند بدین صورت استعمار، عنوان سیاسی جبهه باطل در عصر ماست.«ترسیم رابطه تقابل انقلاب و امپریالیسم»
عواملی که موجبات یک انقلاب اجتماعی را فراهم می آورد را می توان دو نوع دانست. الف: علل اعدادی و زمینه ساز چون گسترش ظلم و ستم و تضادها و اختلافات طبقاتی که مانع تجلی تفکرات خلاق و رشد صحیح اراده ها می باشد و گاهی توسعه دامنه فساد و انحطاط اخلاقی هم فطرتهای نیک نیاز و روحیات کرامت طلب انسانی را دچار خستگی و خمودی و تنفر شدید روانی از نظام منحط زندگی اجتماعی و بالاخره عصیانگری علیه آن می سازد. ب: علل ایجادی چون گسترش درک و شعور اجتماعی نسبت به نظامات ستمگرانه و شناختن و یافتن راه و نظامی نوین در زندگی اجتماعی و ظهور وحدت و اتحاد در پرتو رهبریت واحد یا هماهنگ و تحریک احساسات مردمی و جوش و خروش علیه نظام و اوضاع اجتماعی و جهت یافتن تلاش های همه جانبه برای استقرار نظام مطلوب که در نهایت انقلاب را وجهه ظهور می دهد. بنابراین گسترش دامنه ظلم و فساد و رشد درک شرایط ظالمانه در موقعیت خاص موجب انفجار و انقلاب اجتماعی می شود طبیعی است منشاء این ستمگری و اعمال زور و گسترش فساد ممکن است نظامات و طبقات خود جامعه و از طریق حکومت ها و دولت ها باشد. بهرحال جامعه انقلابی ناخواسته در یک خط طولی مبارزات، هم در برابر نظام سلطه داخلی و هم نظام سلطه خارجی قرار می گیرد که ما مبارزه یک انقلاب اجتماعی را در نظام ستمگر داخلی مبارزه آزادی در برابر استبداد با توتالیتریسم و دلسپوتیسم می نامیم و مبارزات جامعه انقلابی علیه نظام سلطه خارجی را مبارزه استقلال در برابر استعمار یا امپریالیسم و کلینالیسم نام می دهیم که عدم توان یا امکان توفیق جامعه انقلابی در براندازی این دو نظام سلطه موجودیت هر انقلاب را در معرض نابودی و اضمحلال قرار می دهد. البته دشمن انقلاب منحصر به این دو جبهه نیست چه بسا خود انقلاب کرده ها به جهت بینش اعتقادی یا سیاسی و تاریخی خود ناخودآگاه در مسیر خلاف آرمان های انقلاب گام نهند به ویژه از آن جهت که ممکن است پس از فروکش کردن احساسات انقلابی و حصول آرامش نسبی بعد از پیروزی عاجل سیاسی به دلیل انس و علاقه توده به نظام و آداب زندگی گذشته و بروز خستگی و ضعف و فشار روحی در اثر بروز مشکلات و مصائب دست از حمایت و پیشبرد آن برگیرند یا از مسیر آن دچار انحراف شوند چنان که قرآن آنانی را که پس از قبول انقلاب اسلامی رسول اکرم (ص) به جهت فشار مشقّات تمایل به جاهلیّت پیدا کرده را خاسر دنیا و آخرت می خواند و می فرمایند: گروهی از مردم خدا را در جهت و جانب خاص عبادت می کنند اگر چیزی به آنها رسد در مسیر می آیند و اگر دچار فتنه و مشکلات شوند از عبادت و دیانت حق سر برمی تابند اینان هم در دنیا دچار محنت و هلاکت می شوند و هم در آخرت به دلیل رجعت و بازگشت از مسیر حق دچار خسران هستند (المیزان ج 14 ص 350) به همین جهت این جناح را که از مسیر برگشته و رجعت به گذشته کرده اند ارتجاع ناآگاه می نامیم که این جناح در مقابل ارتجاع آگاه قرار دارد. منظور از ارتجاع آگاه آن قشر اقلیت مترفین و رفاه طلبان بی درد و خودباخته های وابسته به نظام سلطه و توتالیترو که همچون انگل تداوم حیات آنها بستگی تام به بقای نظامات کهن دارد و رونق و نشاط زندگی حیوانی آنان در موجودیت روابط ظالمانه و فسادآورد گذشته وجود دارد می باشند. این اقلیت مترف برای بازگشت جامعه انقلابی به آن روابط و شرایط از جان و مال و عرض و شرف خویش هم مایه می گذارند و چه بسا نقش ستون پنجم را برای دشمن بیگانه و امپریالیسم ایفا می کنند و گاهی نیز عملاً در برابر جبهه انقلابیون با استعانت از استعمارگران صف مبارزه می سازند چنان که در هر انقلابی شاهد آنیم. در نتیجه مبارزه جناح انقلابیون آگاه و حاضر در صحنه در برابر ارتجاع نوعی دیگر از مبارزات است که آن را مبارزه ترقی با ارتجاع می نامیم بدین صورت مبارزه ارتجاع و ترقی هم تب مبارزات را در جامعه انقلابی شدت می دهد و مسؤولیت انقلابیون آزادی خواه و استقلال طلب و مترقی و رهبران نهضت را بسیار خطیر و سنگین می سازد. البته در یک جامعه انقلابی عموماً ارتجاع به جهت کمی عده و عُده خود مجبور است برای بقای خود و فنای انقلاب خود به خود زیر چتر حمایت و هدایت امپریالیسم قرار بگیرد و با نادیده گرفتن همه اختلافات صوری با آن دست اتحاد و اخوت به ایادی استعمارگر بدهد لذا مبارزه با ارتجاع نیز شکلی از مبارزه با امپریالیسم است.«استعمار کلاسیک و استعمار جدید»
مورخین سیاسی با توجه به تاریخ تحولات سیاسی و استعماری توسعه و شکل گیری مختلف امپریالیسم را در دو مرحله مورد بررسی قرار می دهند. مرحله اول: که استعمار صرفاً با تهاجم نظامی و بنا به انگیزه های اقتصادی یا سیاسی به ممالک دیگر هجوم می برده و پس از شکستن حدود و شعور دفاعی آنها سال ها بلکه قرن ها آن کشور را به مثابه ایالات تابعه خود قرار می داده و به غارت منابع اقتصادی آنها می پرداخت لذا از آن تعبیربه استعمار مستقیم یا کلاسیک می نمایند. (classiculor direct colonialism) مرحله دوم: ظهور و توسعه استعمار به شکل غیرمستقیم و از طریق ایجاد ارتباطات سیاسی یا اقتصادی و نظامی و مهم تر از همه تماس فرهنگی با ممالک و دول زیر سلطه و عقب مانده می باشد که اصولاً این شیوه استعمار به طور رسمی خاستگاه غربی داشته و زائیده تحولات و شرائط اجتماعی و سیاسی بوجود آمده در قرون معاصر در سطح ممالک جهان سوم و غرب می باشد. چنان که گفتیم وقوع رناس و حصول آزادی نسبی غرب از سلطه کلیسا و ارتباط وسیع آنها با جهان خارج به ویژه تمدن اسلامی سیمای زندگی در جوامع غربی را دگرگون ساخت به ویژه ظهور انقلاب کبیر فرانسه در اوایل قرون معاصر و افکار و عقاید مهم از آن غربی ها را در قلمرو جدیدی از حیات اجتماعی سیاسی وارد نمود و علیرغم شعارهای برابری و برادری انقلابیون ارزش های فردی آن بیش از معیارهای اجتماعی مورد توجه قرار گرفت و در این میان افکار بزرگانی چون روسو و تورگو فلسفه اصالت فرد (Indiridualism) را که از مبانی اقتصادی سرمایه داری است مورد تأکید قرار دارد. آنچه زیربنای فرهنگ غربی را می سازد یا حداقل حاکمیت برآن دارد همان روح ماتریالیستی و مادی گری روشنفکرانه است اعم از آن که این ماتریالیسم از نوع فلسفی به معنای انکار دین و خدا باشد یا ماتریالیسم به معنای اخلاقی آن که علت و معلول توجه به دنیا و شهوات و فساد اخلاقی و انحطاط روابط اجتماعی و انسانی است به همین جهت روحیه غربی روحیه لاقیدی و بی دردی و انتفاع طلبی با نفی مسؤولیت های انسانی است که این روحیه مشخصه یک فرهنگ و تمدن بی خدا و فاقد معنویت عرفانی و آسمانی است بی جهت نبوده که ینچه در قرن نوزده و به دنبال او سارتر اعلام کرده بودند: خدا در غرب مرده است. (فلسفه اجتماع- واتر لیچن ص 316) (جواهر لعل نهرو در رابطه با جمله مشهور فوق از ینچه می گوید: اگر ینچه در قرن نوزده گفت خدا مرده است باید گفت در قرن بیستم انسان مرده است و آنچه زنده است ماشینیسم می باشد) «علم پدر طبیعت (خدا) را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد در حالی که از خدمات موقتی او قدردانی نمود» (خدا در طبیعت- کامیل فلاماریون ص 12) یعنی در غرب علم جایگزین خدا شده است و اعتقاد به خدا نتیجه جهل انسان به اسباب و علل طبیعی بوده در حالی که پیشرفت علوم همه آنها را کشف و تبیین کرده است. مشارالیه همواره آرزو می کرده که روزی به طور کلی پرستش انسان جایگزین پرستش خداوند شود چرا که کسی که دارای تفکر علمی باشد از نظر او نمی تواند به دیانت غیبی معتقد باشد. (علوم اجتماعی- تراقی ص 44) بین استعمارگر و استعمارزده سخنی نیست مگر از بیکاری و تهدید و فشار و حکومت پلیسی و مالیات سنگین و دزدی و هتک ناموس و فرهنگ اجباری و تحقیر و بدگمانی و تهی مغزی و توده های فقر و فاسد. (گفتاری در باب استعمار- امرالله زر ص 27)«تفاوت کلی عملکرد استعمار قدیم و جدید»
با توجه به روند تاریخی پیدایش استعمار جدید و ارتباط تنگاتنگ آن با شرایط اجتماعی و اقتصادی غرب می توان تفاوت کلی استعمار قدیم و جدید را چنین بیان داشت.1) هدف اقتصادی استعمار کلاسیک تهیه موادخام و غارت منابع اولیه طبیعی بوده ولی هدف استعمار جدید گذشته از غارتگری مواد اولیه تولید و تحصیل بازار فروش کالاهای صنعتی و صنایع نظامی هم می باشد.
2) استعمار در شکل سنتی حضور ملموس نظامی در مستعمرات دارد به خلاف استعمار جدید که خود را محتاج حضور مستقیم نظامی نمی یابد چرا که در عصر ما با توجه به بیداری اغلب ملل زیرسلطه تهاجم نظامی عموماً بی نتیجه و خسارت بار می باشد.
3) در شکل کلاسیک استعمار اگرچه غالب نظامی بوده ولی اکثراً مغلوب فرهنگی واقع شده است یعنی فرهنگ قوم مهاجم در فرهنگ قوم مغلوب تحلیل رفته است اما در شکل نوین استعمار اغلب مغلوب نظامی و غالب فرهنگی است.
4) روابط استعماری در شکل سنتی بسیار ساده و آشکار و اغلب یک بعدی بوده است و لیکن روابط استعماری در شکل جدید چند بعدی و بسیار پیچیده می باشد لذا دارای ابعاد مختلف سیاسی ، نظامی ، اقتصادی ، اجتماعی ، فرهنگی و غیره می باشد. لذا پی بردن به مواضع و ماهیت امپریالیسم نوین کار چندان آسانی نیست چه بسا استعمار غربی یا شرقی در حالی که میهمان یک کشور است یا روی میز مذاکره در حال امضای پروتکل دوستی و همکاری با آن می باشد در همان زمان کودتائی علیه حاکمیت آن صورت می دهد.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}